خاطرات
یک آمریکایی و یک ایرانی از درس خواندن:
... آمریکایی: روز اول با خوشحالی به
همراه پدر و مادرم رفتم مدرسه و دوستای جدید پیدا کردم! تمام دوره ابتدایی رو با
معدل خوب قبول شدم. دوره راهمنایی مدرسه رو وقتی شروع کردم روحیم بهتر بود با
دوستامون هر روز می رفتیم گردش.دوره دبیرستان دیگه دنیا ماله من بود هرشب پارتی و
س.. و مشروب بود تا اینکه رفتم دانشگاه و فهمیدم که من از عشق و حال چیزی نفهمیدم.
من هم...... عشق و حال کردم هم الان دکترم.
ایرانی: یادمه روزه اول مادرم منو رو
آسفالت می کشید که ببره مدرسه. وقتی رفتم مدرسه و آدماشو دیدم تا سه روز گریه می
کردم. دوره ابتدایی رو به زوره کتک گذروندم.
راهنمایی که رفتم روحیم گه بود.همه به
هم فحش خار مادر می دادن منم یاد گرفتمو تو زندگیم به کار گرفتم. دوره دبیرستان
همش تو کفه مهمونیو س...و مشروب گذشت. تو اون سن فهمیدم دستم می تونه برام یه دوست
دختر خوب باشه. وقتی رفتم دانشگاه تازه فهمیدم این همه که دهنم سرویس شده همش
تمرین بوده که اینجا کو...م پاره بشه.
درسته عشق و حال نکردم ولی مدرکه
مهندسیمو گرفتمو الانم تو آژانسه آبرومندی کار
می کنم
همیشه که خر به تورت نمی خوره !
یه بارم گرگ میخوره به پُستت ، .........
از ما گفتن بود
هوس کردم بازم امشب زیر بارون و تو خیابون
به یادت اشک بریزم طبقِ معمولِ همیشه
آخه وقتی بارون میاد ، رو صورت یه عاشق مثل من
حتی فرق اشک و بارون دیگه معلوم نمیشه
امشب چشای من مثل ابرای بهاره
نخند به حال من که حالم گریه داره
چرا گریم نمیتونه رو تو تاثیر بزاره؟
آره بخند! بخند که حالم خنده داره
این عشق یک طرفه من رو کشونده تو خیابونو
نمیخوام توی این خلوت کسی دور و برم باشه
نه پلکام روی هم میرن، نه دست میکشم از گریه
نه میخوام بند بیاد بارون، نه چتری رو سرم باشه
میازار موری که دانه کش است "
.این شعر نشون میده که ما ایرانی ها از قدیم یه جورایی کرم داشتیم...والا به خدا...
اگر "ختم" روزگار هم باشی....در مراسم "ختم" خود حضور نخواهی داشت
فقط یه ایرانی میتونه شامپو رو تو یه هفته تموم کنه و تهش رو با آب قاطی کنه و یک ماه بیشتر استفاده کنه
تا حالا دقت کردین تو سریال های ایرانی هیچوقت خانوم ها نه دستشویی می رن نه حموم...!
کلاس ادبیات معلم گفت:...
فعل رفت را صرف کن!...
رفتم ..رفتی. رفت..
ساکت میشوم میخندم !...
ولی خنده ام تلخ میشود،...
استاد داد میزند خوب بعد ادامه بده
و من میگویم: رفت... رفت... رفت ... و دلم شکست،
غم رو دلم نشست،
رفت شادیم بمرد،
شور از دلم ببرد ،... رفت ..رفت ..رفت...
و من میخندم و میگویم...
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است ...
کارم از گریه گذشته است به آن میخندم
عقلم و گم کردم و هی به حرف دل گوش میکنم .
خودم کشتم ونشد تورو فراموش بکنم.
گفتی که ازپیشت برم گفتی که من مسافرم.
تکیه به شونه هام نکن من از تو افتاده ترم.
حالا که باخیال تومن شب وروز همسفرم
توی دوراهی موندم و آیا برم آیا نرم
تازه دارم میفهمم "موفق باشید"های استاد آخر برگه امتحان ،
جواب همون "خسته نباشید"هاییه که وسط درس دادنش میگفتیم . . .
درکشور من مردم
بانفرت بیشتری به صحنه ی بوسیدن دوعاشق نگاه میکنند تاصحنه ی اعدام!
زیستن با این مردمان دردناک است!
از این بالا .......
در این تنهاییِ یک دست
چه حسی در دلم دارم ..
از این بالا ........
در این ساکتِ تاریک
چه نورانیست ...... خانه های شهر
چه نورانیست ... آسمان و ابر
و این بالا .. چقدر سرد است
عجب سوز و سرمائیست
در این تنهاییِ پر درد
من نه ایوبم نه نوح...
هر وقت غوره ها حلوا شدند،
برای من هم،
یک فاتحه بخوان
من دلم خیلی چیزها می خواست
اما دیگر مهم نیست
قرعه کشی که تمام شد
تو به اسم کس دیگری در آمدی !
تقدیر جای خود...
اما لااقل اسم مرا هم در کیسه ات می انداختی ....!
معلم: هرکی سوال بعدی منو جواب بده میتونه بره خونه.
شاگرد نخاله کیفشو از پنجره میندازه بیرون...
-معلم با عصبانیت: کی اون کیفو انداخت بیرون؟
من بودم آقا..خداحافظ
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم...
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم......!
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم ...
این روزها آرامم!
آنقدر که از پریدن پرنده ای غافل
ودر هیچ خیابانی گم نمی شوم
این روزها آسان تر از یاد می روم
آسان تر فراموشم می کنند
...می دانم!
اما شکایتی ندارم...
آرامم!
گله ای نیست...انتظاری نیست
اشکی نیست...بهانه ای نیست
این روزها تنها آرامم...
یک وحشی آرام!
آنقدر آرام که به جنون چندین ساله ام شک کرده ام!
می ترسم نکند مرده باشم و خودم هم ندانم...؟
سالیان پیش پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان
بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید
به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته
که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما
سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری
او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در
بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.
هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش
درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس
پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او
را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش
اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر
انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه
درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون
پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که
باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.
چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را
خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »