کاش میشد سرنوشت خویش را از
سر نوشت
کاش می شد اندکی تاریخ را بهتر نوشت
کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی
داستان عمر خود را گونه ای دیگر نوشت
مانند گردبادی پر از شن و خاک
و من آخرین برگ از یک درخت خشکیده
به سویم امدی چنان مرا در هم پیچیدی
که فرصت دست و پا زدن را نیز از من گرفتی
به خود می گویم این گرد باد مثل نسیمی خنک
بر تنهایی عمیقم چه خوش نشسته است
اما تو همان گردبادی پر از شن و خاک
تک برگ رویایی
نمی دونم که تورو نفرین کنم یا این دلم
نمی دونم که تو حل مشکلی یا مشکلم
با تو عاشقانه بودم پس چرا
حسرت یه روز عشق موند به دلم
با تو شاهنامه بودم نه یک غزل
با تو رودخونه بودم نه یه قنات
یه روزی منو تو بودیم و حالا
من و تنهایی و یه عمر خاطرات
تو این غربت پر گرگ و هراس
دارم عین ماهیا جون میکنم
خسته ام از تظاهر ایستادگی
جای دندون هزار گرگ به تنم
هر چی عشقه توی دنیا من میخواستم ماله ما شه
اما تو هیچ وقت نذاشتی بینمون غصه نباشه
فکر میکردم با یه بوسه با تو همخونه می مونم
نمیدونستم نمیشه اخه بی تو نمیتونم
گله میکنم من از تو از تو که این همه بیرحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچی نمیفهمی
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیبا ست