تازه دارم میفهمم "موفق باشید"های استاد آخر برگه امتحان ،
جواب همون "خسته نباشید"هاییه که وسط درس دادنش میگفتیم . . .
درکشور من مردم
بانفرت بیشتری به صحنه ی بوسیدن دوعاشق نگاه میکنند تاصحنه ی اعدام!
زیستن با این مردمان دردناک است!
از این بالا .......
در این تنهاییِ یک دست
چه حسی در دلم دارم ..
از این بالا ........
در این ساکتِ تاریک
چه نورانیست ...... خانه های شهر
چه نورانیست ... آسمان و ابر
و این بالا .. چقدر سرد است
عجب سوز و سرمائیست
در این تنهاییِ پر درد
من نه ایوبم نه نوح...
هر وقت غوره ها حلوا شدند،
برای من هم،
یک فاتحه بخوان
من دلم خیلی چیزها می خواست
اما دیگر مهم نیست
قرعه کشی که تمام شد
تو به اسم کس دیگری در آمدی !
تقدیر جای خود...
اما لااقل اسم مرا هم در کیسه ات می انداختی ....!
معلم: هرکی سوال بعدی منو جواب بده میتونه بره خونه.
شاگرد نخاله کیفشو از پنجره میندازه بیرون...
-معلم با عصبانیت: کی اون کیفو انداخت بیرون؟
من بودم آقا..خداحافظ
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم...
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم......!
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم ...
این روزها آرامم!
آنقدر که از پریدن پرنده ای غافل
ودر هیچ خیابانی گم نمی شوم
این روزها آسان تر از یاد می روم
آسان تر فراموشم می کنند
...می دانم!
اما شکایتی ندارم...
آرامم!
گله ای نیست...انتظاری نیست
اشکی نیست...بهانه ای نیست
این روزها تنها آرامم...
یک وحشی آرام!
آنقدر آرام که به جنون چندین ساله ام شک کرده ام!
می ترسم نکند مرده باشم و خودم هم ندانم...؟
سالیان پیش پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان
بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید
به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته
که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما
سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری
او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در
بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.
هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش
درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس
پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او
را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش
اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر
انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه
درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون
پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که
باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.
چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را
خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »
گاهـ
ـی حجـ ـم ِ دلــــتنـگی هایـ ـم
آن قــَ ـــ ـدر زیـاد میشود
که دنیــــا
با تمام ِ وسعتش
برایـَم تنگ میشود …
… دلتنــگـم…
دلتنـــــگ کسی کـــــه
گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از
حرکـت ایستـاد…
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید…
دلتنگ ِ خود َم…
خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام …
گذشت دیگر آن زمان که
فقط یک بار از دنیا می رفتیم
حالا یک بار از شهر می رویم
یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست
اینایی که همیشه کلید دارن اما زنگ میزنن آسایش آدمو بهم میزنن همونائین که هر سری میرن حموم میگن حوله !!!!!!!
میلیون ها و میلیاردها ادم توی این دنیا هستند
و همه شان می توانند بی تو زندگی کنند
اخر من بدبخت چرا نمی توانم ؟
با این قیمت ارز , الان یه معتاد کارتن خواب کراکی که تو جوب های نیویورک میخوابه ; می تونه با ته مونده ی جیبش تو هتل داریوش کیش زندگی کنه
کاش یه موسسه هم بود .. به اسم " کانون فرهنگی آمیزش ( بغل چی ) ..! بعد میرفتیم هِی همدیگه رو بغل میکردیم ..! :
نشنو از نی
نی حصیری بینواست
بشنو از دل
دل حریم کبریاست
نی بسوزد خاک و خاکستر شود
دل بسوزد خانه ی دلبر شود