حالا نه من
نه خسته گی های ناتمام
نه کارهای تلنبار ِ بی انجام
نه بغض های فروخفته
نه بی قراری یک ذهن ِآشفته
نه شب
نه سکوت
نه کویر
نه دعاهای مدام ِ بی تأثیر
نه سوال های مبهم ِ بی امان
نه این سرگردانی بی پایان
.
.
.
تنها باران و
باران و
باران
تو نخواستی که بمونی...
رفتی و بستی چشاتو...
توی قلبم توی سینه ام...
جا گذاشتی رد پا تو...
تو بدون تا ته جاده....
یکی هست چشاش به راهه....
اونی که مثل یه پاییز....
تک و تنها بی پناهه......
پنجره را باز میکنم...
هوای تو می آید...
می آید و مرا مست میکند...
من مست تو می شوم...
خودم را به باد میسپارم...
و غرق می شوم...
فرقی نمیکند که تو کجا باشی...
چشمانم را که ببندم تو اینجایی...
کاش واقعا همینطور بود
به همین آسونی
باران کـه می بـارد......
دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود.....
راه می افـتم ...
بـدون ِ چـتـر ...
من بـغض می کنـم ....
آسمـان گـریـه ..
امان از این بوی پاییز و آسمان ابری،
که آدم نه خودش میداند دردش چیست
و نه هیچ کس دیگری...
فقط میدانی که هرچه هوا سردتر میشود ،
دلت آغوش گرمتری می خواهد
!....
کجایی که با آغوشت منو گرم کنی
من ایستاده بودم و چشمان خیس من
هر لحظه انتظار تو را داشت می کشید
که تو نیامدی و مرا رنگ شب گرفت
که تو نیامدی و مرا مرگ می وزید
من آرزو شدم که بیاید کسی که نیست
افسوس و درد گمشده من نمی رسید
باران گرفت ... و اتوبان خیس مرگ شد
بارن گرفت و بغض زمین را کسی ندید
این زندگی چقدر حقیره ست و بی فروغ!
وقتی تو نیستی ...تو ... تو...ای آیه امید
دلگیرم از وجود خودم بی حضور تو
دلگیرم از کسی که مرا بی تو آفرید
دوباره دل هوای با تو بودن کرده
نگو این دل دوریه عشق تو باور کرده
من خسته از این دست به دعا ها بردن
چقدر طولانی اند......
این شبهای لعنتی ..........
که از آغوش تو دورم....................
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
به سراغ من اگر می آیید
خسته از رنج زمانم
بی تاب
چشم بر راه
که کی می رسد آن صبح سپید...!و می رود این شب تار
به سراغ من اگر میائی
دگر آسوده بیــا...!بـگـمــانـم دو سـه وقــتـــیست تـرک بــرداشـتـه !چـیـنــی
نـازک تـنــهـائــی مــــن………..
آن کس که دوست می داریم
همه گونه حقی بر ما دارد
حتی حق این که دوستمان نداشته باشد
و نباید از او دلگیر شوم، بلکه باید
از خود برنجیم که چرا
آنقدر کم شایسته محبتیم
که دوست ترکمان می کند
و این خود دردی است
کشنده
تو یه شیرینیه تلخی واسه قلبه نیمه جونم
تو ی این ترانه هایی که برای تو می خونم
تو یه شیرینیه تلخی توی خاطرات دورم
تو تموم لحظه های دل ساکت و صبورم
تو یه رویای قشنگی توی خواب هر شب من
تو یه اه سینه سوزی توی گرمای تب من
تو یه فریاد بلندی توی سکوت بی کسی هام
تو یه عشقی که بریدی منو از دلبستگی هام
کجایی عزیز من بی تو من یه لحظه خوشی ندارم
کجایی که بی تو من غصه میخورم تلخ روزگارم
تو که رفتی از کنارم غم غریبی اومد سراغم
بیا تا دوباره احساس کنم تو دنیا یکی رو دارم
تو رو دوس دارم ، مثل حس نجیب خاک غریب
تو رو دوس دارم ، مثل عطر شکوفه های سیب
تورو داس دارم عجیب ، تو رو دوس دارم زیاد
چطور پس دلت میاد؟ منو تنهام بذاری...
تو رو دوس دارم ، مثل لحظه ی خواب ستاره ها
تو رو دوس دارم ، مثل حس غروب دوباره ها
تورو داس دارم عجیب ، تو رو دوس دارم زیاد
نگو پس دلت میاد، منو تنهام بذاری...
توی آخرین وداع ، وقتی دورم از همه
چه صبورم ای خدا ، دیگه وقت رفتنه
تو رو میسپرم به خاک
تو رو میسپرم به عشق
برو با ستاره ها ...
تو رو دوس دارم ، مثل حس دوباره ی تولدت
تو رو دوس دارم ، مثل وقتی میگذری همیشه از خودت
تو رو دوس دارم مثل خواب خوب بچگی
بغلت می گیرمو می میرم به سادگی
تو رو دوس دارم ، مثل دلتنگیای وقت سفر
تو رو دوس دارم ، مثل حس لطیف وقت سحر
مثل کودکی تورو ، بغلت می گیرمو
این دل غریبمو با تو میسپرم به خاک
توی آخرین وداع ، وقتی دورم از همه
چه صبورم ای خدا ، دیگه وقت رفتنه
تو رو میسپرم به خاک
تو رو میسپرم به عشق
برو با ستاره ها ...
هنوزم عاشق تو ام ؛ شاید
تو هم مثل منی
چرا ؛ چرا دلم رو میشکنی ؟ هنوزم عاشق تو ام
شاید تو هم مثل منی چرا چرا چرا دلم رو میشکنی ؟
نه بی تکرار چشمای تو میمیرم ولی محو تماشای تو میمیرم
هنوزم عاشق تو ام ؛ شاید تو هم مثل منی
سر رو شونه هات میزارم تا
که گریمو نبینی
نمی خواستم که برنجی نمی خواستم که ببینی
گریه های بی صدامو اشکهای بی انتهامو
دونه دونه پس می گیرم با تو نفس می گیرم
نه کسی منتظر است...
نه کسی چشم به راه...
نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه...
بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟
وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه.....
هر چی عشقه توی دنیا من میخواستم ماله ما شه
اما تو هیچ وقت نذاشتی بینمون غصه نباشه
فکر میکردم با یه بوسه با تو همخونه می مونم
نمیدونستم نمیشه اخه بی تو نمیتونم
گله میکنم من از تو از تو که این همه بیرحمی
هزار بار مردم از عشقت تو که هیچی نمیفهمی
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
در قلبم شوری از عشق برپا است
چقدر تا لحظه ی دیدار مانده؟
چند ساعت تا رسیدن به او؟
چند نفس تا دیدنش تا شنیدن صدایش تا نفس کشیدنش
لحضات چقدر کند می گذرند
دلم میخواد با تمام قوا زمان را به جلو هل بدم
زمین را بگیرم و بر روی نوک انگشتانم بچرخانم
رو به خورشید
رو به رسیدن
دنیا رو زیر و رو کنم
فریاد بکشم
بخندم
دستهای بهار را بگیرم
و
پاییز را تا پس کوچه های غربت عقب بزنم
دلم می خواد....
هــمـــه ی قـــرارداد
هـــا را کــــه روی
کـــــاغذ هــای بی جــان نــمــی نــ...ویــســنــد !!
بـــعضـــی از عـــهـــد هـــا را
...
روی قـــلــب هــای هــم مــی نــویــســیــم
" حـــواســـ ـــــت "
بــه ایــن عـــهد هـــای غــیـــر کــاغــذی بــاشــد
شــــکــستــنشـــان یـــــک آدم را مـی شــکــنــد !!
یکـــــــ حبه قنــــــد ،
درفنجـــان قهـــوه ی تلخـــــــ ..
شیرین نمیشـــود ..
دو حبه قنــــد ،
... در فنجـــــان قهــــــوه ی تلخـــــــــ ..
شیرین نمیشــــود ..
سه حبـــه ، چهار ، پنج . .
.
اصلاً تو بگــو یک دنیـــــــــا قنـــد ،
در این دنیای تلخــــــــ ،
نه ..
اگـــر تــو نباشــــی فالِ این زندگــــــــــی ،
شیرین نمیشـــــود
در آغــــوشـم کـــه مـــی گـــرفتـی
آنقـَــــــــدَر آرام مــی شــدم
کـــه فــرامــوش مــی کــــردم
نــفــــس بـکــشــم...
زندگی شراب تلخیست که مجبور به نوشیدن آنیم
پس مینوشیم به سلامتی کسانی که دوستشان داریم ولی محکوم به ندیدنشونیم
باز باران بارید
خیس شد خاطره ها
مرحبا بر دل ابری هوا
هر کجا هستی باش
آسمانت آبی
و تمام دلت از غصه دنیا خالی
باز باران
بی ترانه
گریه های بی بهانه
میخورد بر سقف قلبم
یادم آرد روی ماهت
باورت شاید نباشد
که دلم تنگ است برایت
توکه میدونستی قلبم بی تو لحظه هاش عذابه
تو که میدونستی حالم، بی تو داغونه خرابه
پس چرا گذاشتی رفتی مگه مهربون نبودم؟
راستی عاشقت نبودم؟ مگه همزبون نبودم؟
تو که میدونستی اشکات واسه من شگون نداره
تو که میدونستی قلبم وقتی همزبون نداره
یه روزم دووم نداره به خدا دووم نداره
دیگه کاری اون به کار دل دیگرون نداره
شبنم که تمام شب را در انتظار خاموش مانده است
با نخستین بوسه آفتاب ((بودن)) خویش را رها می کند و این عشق بازی اوست
دردم ایــــن نـــیـسـت کـــــه او عــــاشــــق نـــیــسـت ،
دردم ایــــن نــیــسـت کــــــــه...
مــعــشـــوق مــن از عــشــق تـهــی اسـت ،
دردم ایــــــن است کــــــه ...
بــــا دیـــــدن ایـــــن ســردی هــــا ...
مـــــن چـــــرا دل بـــســتــم؟
تازه عادت کرده بودم که تو تنهایی بمونم
ولی وقتی تو رو دیدم دیگه گفتم نمی تونم
تازه عادت کرده بودم که باشم تنهای تنها
تا که دیدمت دلم گفت تویی اون عشق تو رویا
تازه عادت کرده بودم.....
دوباره دل هوای با تو بودن کرده
نگو این دل دوریه عشق تو باور کرده
من خسته از این دست به دعا ها بردن
روز اول با خودم گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه با تردید
روز سوم هم گذشت اما
برسر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندان بان خود بودم
آن من دیوانه ی عاصی
در درونم های و هوی میکرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جست و جو میکرد
میشنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین میخواندمش بر خویش
از چه بیهوده گریانی؟
در میان گریه می نالید
دوستش دارم نمیدانی؟
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟
بگذرم گر از سر پیمان
می کشد این غم دگر بارم
مینشینم شاید او آید
عاقب روزی به دیدارم
شـــ ــبها
هـــ ـــمـــه چـــیــ ز جای خـــــود استـــــ
و چــ ـ ــه صــداهایــیــ که فقـــــ ط در ســکـــوتـــــ شبـــــ شنیدنیـــ
ستــــ
بـــــ رای روز کــ ــ ــر بــــ ودنـــــ مـــــ ـا
و انــ ــســـــ ان هــــا و احســـ اســـ ها....
عـ ــشــ ــ ـق بــــازیــــ ها و هــــم آغـــوشیـــــ ها
بـــ ــدون تمــلقـــ و ریـــ ــ ــا،
بـــ ــدون نقـــــابـــــ و برچــــ ـسبــــــ
خدایا... جای سوره ای به نام "عشق" در قرآنت خالیست !
که اینگونه آغاز می گردد...
و قسم به روزی که قلبت را می شکنند و جز خدایت مرحمی نخواهی یافت
عشق خودش خواهد امد
نمی توان از آن فرار کرد
عشق خودش اهسته اهسته می آید
و در گوشه ای از قلب مهربانت آرام و بی صدا می نشیند
و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت راپر میکند
و کم کم مثل ساقه ی مهر گیاه در تمام جانت می پیچد
و ریشه میدواند
به طوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی